سلام حالتون خوبه؟ کسی اینجا هست؟ چندتا وبلاگ سر زدم کامنت ها حذف شدن اینجا دیگه راه ارتباطی نیست ممنونم از کسانی که بازم بعد از این همه سال به یادم بودن. 14سال از روزی که وبلاگ ساختم... رادیو... دوست دارم برگردم به اون روزها... 18 سالگی///

شنبه بیست و پنجم فروردین ۱۴۰۳ | 10:37 AM | دانارت |
چهار سال دیگه هم گذشت.چهار سالی که از بچگی واسه من خیلی مهم بود.خیلی.همه روزامو با فکر این چهار سال میگذروندم.امتحانای مدرسم رو با فکر این چهار سال میخوندم.انگیزم فقط این چهار سال بود.چهار سالی که قراره اینده ی کاریم رو مشخص کنه.و خیلی اتفاقای دیگه توش بیفته.4 سالی که دیگه هیج وقت تکرار نمیشه یعنی دیگه هیچ وقت20 سالگی تکرار نمیشه.و چه سخته دلتنگ 20 سالگیت بشی.بد یا خوبشو نمیدونم.همیشه میشد بهتر باشه اما هرچی که بود مطمئنم روزای خوبی بود.میدونم هر مقطع از زندگی خوبیای خودشو داره.هر مقطعش میتونه بهترین روزای عمرت بشه.اما 20 سالگی و کارشناسی یه دوره منحصر ب فرده که حتی اشتباهاتشم شیرینه.

مثل همیشه حرفام ب زبون نمیان.نمیدونم چی بنویسم 

اومدم وبلاگمو باز کردم یه لحظه تعجب کردم مطلب اخرین پستم یادم نبود.خوندمش دلم گرفت.ولی قشنگ بود.

روزای جدایی از خوابگاه و بلاتکلیفیم روزای دلتنگی روزای دلگیریه .ولی نور امید تو دلمه.دوس ندارم ب روزای قبل دانشگاه و تنهاییام برگردم///

کاش بشه از بلاتکلیفی رها بشیم.

روز اولی ک وارد خوابگاه شدم

نمیدونستم روزی میاد ک واسه جدایی از دوستام دلگیر بشم.با اشک رفتم با اشک برگشتم

خاصیت ادم همینه



پنجشنبه چهارم خرداد ۱۳۹۶ | 5:31 PM | دانارت |
اولین باری که باهم به ساحل رفتیم یادت می آید؟
کفش های تابستانه ات را در آوردی..
گفتم ماسه ها داغ است ها..میسوزی!
گفتی : کِیفش به همین است..
وقتی بسوزی مجبور میشوی بِدَوی..!
در بیار کفشاتو..
به سرعت شروع به دویدن کردی..
همینطور که جورابهایم را در می آوردم به طرز دلبرانه ی دویدنت هم نگاه میکردم..
پشت سرت شروع به دویدن کردم..
رقص موهایت در باد چشم نواز بود..
انگاری باد هم شیدای رقصیدن موهایت شده بود و ریتمِ نواختنش را مِلو تر کرده بود!
ایستادی..به من نگاه کردی و همانجا نشستی..!
ناگهان سکوت سنگینی بینمان شروع به آواز خواندن کرد..
هر دو زانو هایمان را بغل کرده بودیم و روی شن های کنار دریا نشسته بودیم..
رو به رد پاهایمان کردی..
با خنده گفتی سوختن باعث شد بِدَوی..نه؟
نمی دانم چرا بحث را عوض کردم..
شاید بخاطر اینکه ردپای من با ردپای تو فرق میکرد..
شکل دویدنمان فرق داشت..
مقصود دویدنمان یکی نبود..
تو بخاطر اینکه پاهایت کمتر بسوزد می دویدی و من بخاطر اینکه به تو برسم..!

یک سال بعد،گذری از همان ساحل رد میشدم..
دو جفت ردپا توجهم را جلب کرد..
دو جفت ردپایی که بازهم شبیه هم نبود..
یادت کردم..
بی اختیار جورابهایم را در آوردم..
داغیِ ماسه ها تا تمام وجودم را گرفت..
ولی..
ولی ندویدم..
یاد حرفت افتادم؛وقتی بسوزی مجبور میشوی بِدوی..!
سوختم ولی توئی وجود نداشت که دنبالش بدوم..



جمعه هجدهم فروردین ۱۳۹۶ | 2:32 AM | دانارت |

پیرهن نو به تن وبلاگم 

پیرهن صورتی

با حس و حالم هماهنگ

شاد شو کودک قشنگم



شنبه سی ام بهمن ۱۳۹۵ | 9:55 PM | دانارت |

شب سردیست و من افسرده

 

                                            راه دوریست و پایی خسته

                                                                              تیرگی هست و چراغی مرده

میکنم تنها از جاده عبور:

                              دور می مانند ز من آدم ها!

                                                             سایه ای از سر دیوار گذشت!

                                                                        غمی افزود مرا بر غمها

فکر تاریکی و این ویرانی

           بی خبر امد تا با دل من

                                   قصه ها ساز کندپنهانی

 نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر که سحر نزدیک است.

                                       هر دم این بانگ برآرم از دل:

                                              <وای این شب چقدر تاریک است>

خنده ای کو که به دل انگیزم؟

                                          قطره ای کو که به دریا ریزم؟

                                                                      صخره ای کو که بدان آویزم؟

مثل این است که شب نمناک است!

دیگران را هم غم هست به دل

                                غم من لیک<غمی غمناک> است....

                                                      

                                                                شعر از(سهراب سپهری)

 

این اولین پست وبلاگ من هست! شبی که این پست رو گذاشتم یادمه

دقیقا حس حالم با شعر هماهنگ بود

غمی غمناک

شب سردیست و من افسرده

اندکی صبر سحر نزدیک است...

امید داشتم

خوشحالم ک حال رو روزم بهتر شده...



شنبه سی ام بهمن ۱۳۹۵ | 9:51 PM | دانارت |
این وبلاگ خاطرات روزهای کودکی و نوجوانیمه

یک بار این کودک این جگر گوشم رو از تنم جدا کردم و وبلاگ رو پاک کردم اما ارشیوش توی تغییرات بلاگفا برگشت 

گه گاهی سر میزنم بهش

شاید این وبلاگ بهم اسیب هایی زده باشه اما ادم ضررهایی که فرزندش بهش میزنه هم دوست داره و با جون دل پذیرفته

#خوشحالم



شنبه سی ام بهمن ۱۳۹۵ | 9:45 PM | دانارت |
عاشق زنی مشو
که می اندیشد،
که می داند،
که داناست،
که توان پرواز دارد،
به زنی که خود را باور دارد!
عاشق زنی مشو که
هنگام عشق ورزیدن، میخندد یا میگرید،
که قادر است جسمش را به روح بدل کند،
و از آن بیشتر، "عاشق شعر است"!
اینان خطرناک ترین ها هستند. . .
و یا زنی که می تواند نیم ساعت مقابل یک نقاشی بایستد،
و یا که توان زیستن بدون موسیقی را ندارد!
عاشق زنی مشو که
پر،مفرح،هشیار،نافرمان و جوابده است!
پیش نیاید که هرگز عاشق این چنین زنی شوی؛
چرا که وقتی عاشق زنی از این دست میشوی؛
چه با تو بماند یا نه،
چه عاشق تو باشد یا نه،
از اینگونه زن
بازگشت به عقب، هرگز ممکن نیست!

#مارتا_ریورا_گاریدو



شنبه سی ام بهمن ۱۳۹۵ | 9:42 PM | دانارت |
شهرزاد: گاهی آدم تو جنگ با خودش، باید اونقد پیش بره که یه ویرونه بسازه از وجودش!!

اون وقت ... از دل اون ویرونه یه نوری ، یه امیدی، یه جراتی، جرقه می زنه ...!

 



شنبه سی ام بهمن ۱۳۹۵ | 9:41 PM | دانارت |
خوب از اونجایی که وبلاگ و وبلاگ نویسی متروک شده تصمیم گرفتم ازین به بعد بیشتر از خاطراتم بخصوص خاطرات بیمارستان رو اینجا بنویسم،  نه بخاطر اینکه از حالت متروکی خارج بشه، بخاطر اینکه کسی با خوندنش حوصلش سر نره بگه اینم شد وبلاگ اخه.منم که عاشق رشتم و حوادثی که هر روز داره اتفاق میفته هستم اما خوب بیان خاطراتم زیاد هیجان انگیز نیست کسی هم دوست نداره خاطرات بیمارستان بشنوه.شاید خیلی معمولی شایدم تمام خاطرات غم انگیزش رو بنویسم.پس اینجا مینویسم تا کسی رو آزار ندم توی چار دیواری خصوصی خودم.

خلاصه ازین به بعد خاطرااات خون آلود من زیاد میشن

بخش اورژانس بیمارستان طالقانی بعد از 20 روز تمووووم شد ولی کلی خاطره شد برامون خیلی زیاد.  دوره دوم با بخش داخلی مردان بیمارستان شهید بهشتی شروع شد. اونجا یکی از پرسنل اورژانس طالقانی رو دیدیم ک توی این بیمارستان سوپروایزر هست از دیدنش کلی ذوق کردیم کلی تعریفمونو ب بقیه داد  واقعا سوپروایزر ب این مهربونی داریم اصا؟ 

بعدشم که استاد جدید اومد و کلی از اینکه همه چی بلد بودیم جا خورد.خیالش راحت شد و بعد از اینکه سریع کارای بخش رو انجام دادیم گفت میتونید برید اورژانس.منم که ولم کنن تو اورژانس پیدام میکنن. رفتیم اونجا بازم پرسنل آشنا دیدیم،توی مدتی ک اونجا بودیم کلی کیس جدیددیدیم.پزشک سریع گف دانشجویید؟ گفتیم بعله شروع کرد سوال پرسیدن اول یه اقایی بود ک ساق پاش دچار سوختگی شده بود پرسید چند درصده؟ بعد یهو یه اقایی اومد چاقو خورده بود رو سرخ رگش، خون مث فواره از مچ دستش میومد و ریخت رو کفشم :| سریع بالای دستش کاف فشار  سنج بستیم تا خون بند بیاد دکتر دید و بقیه کارای لازم ، دیگه بخیه سر یه بچه ده ساله بود ک بیهوشش کردیم بخیه زدیم بعدشم پای یه اقایی ضربه دیده بود آتل بستیم بعدش دیدیم کارا داره می ریزه سرمون و شیفتم داره تموم میشه فرار کردیم. توی بخش دو تا آقا بودن با گلوله ب هم زده بودن :| هر دو هم زنده بودن خخخخ آدم جرات نمیکنه بره طرفشون با ترس و لرز میری تو اتاق دارو میدی فرار میکنی.یکیشون داشتم دارو میدادم یهو گفت مسکنه گفتم مشکلت چیه گفت گلوله خوردم قیافم دیدنی بود اون لحظه دو پا داشتم دوتا قرض گرفتم فرار کنم همراهش گف یکی هم داریم یه اتاق دیگس باهم بودن.رفته بودم یه اتاق دیگه نمیدونستم کدوم گلوله خورده یادم رفته بود همچین جریانی هست ک یهو یکیشون ک داشتم بهش دارو میدادم گف من گلوله خوردم  من باز تا مرز سکته رفتم گفتم باهم بودین گفت اره ب هم شلیک کردیم :| گفتم باشه خدافظ :| 

اینم از 17 مهر 95

 



یکشنبه هجدهم مهر ۱۳۹۵ | 4:58 AM | دانارت |
عادت، ناجوانمردانه‌ترين بيماري‌ست، زيرا هر بداقبالي را به ما مي‌قبولاند، هر دردي را، و هر مرگي را.
در اثر عادت، در كنار افرادِ نفرت‌انگيز زندگي مي‌كنيم، به تحمل زنجيرها رضا مي‌دهيم، بي‌عدالتي‌ها و رنج‌ها را تحمل مي‌كنيم، و به درد، به تنهائي و به همه چيز تسليم مي‌شويم.
عادت، بي‌رحم‌ترين زهر زندگي‌ست، زيرا آهسته وارد مي‌شود، در سكوت، كم‌كم رشد مي‌كند و از بي‌خبريِ ما سيراب مي‌شود، و وقتي كشف مي‌كنيم كه چطور مسمومِ آن شده‌ايم، مي‌بينيم كه هر ذرۀ بدن‌مان با آن عجين شده است، مي‌بينيم كه هر حركت ما تابع شرايط اوست و هيچ داروئي هم درمانش نمي‌كند.

👤اوریانا فالاچی



پنجشنبه پانزدهم مهر ۱۳۹۵ | 2:22 AM | دانارت |
دو هفته هم از شروع کارورزی در عرصه گذشت،همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد، چشم روی هم گذاشتیم سه سال درس و دانشگاه هر روز 8 صبح ها،استرس و نگرانی ها،مشکلات دانشگاه و خوابگاه، ازین ساختمون ب اون ساختمون دویدن ها برای کارای اداری تموم شد.. اما همش خاطره شد.در کنارش خاطرات خوبی از کلی دوست های جدید و ادمای مختلف و هم کلاسی ها و هم خوابگاهی ها موند برام. بعضیا گلچین شدن. خیلیا در حد آشنایی موندن.از بعضیا فقط خاطرات بد ب جا موند.از دوستای نزدیکم هر لحظه با ثبت عکس و خاطره همراه بود.اما الان یه سال یا فصل جدید از زندگیم شروع شده. سال آخر دوره کارشناسیمه و دیگه خبری از کلاس درس نیست و چیزی ک سالها منتظرش بودم ب دست آوردم. وارد شغل و حرفه مورد علاقم شدم.دید باز تری نسبت به ایندم پیدا کردم و هدف هام دوباره جون گرفتن.بهرحال حتی اگه در آینده ادامه تحصیل بدم اما هیچ دوره ای رنگ و بوی دوران کارشناسی و سالهای اغاز20 سالگی رو نداره...خلاصه اولین دوره ام با بخش اورژانس شروع شده، به جرات میگم این بخش برام بهترین خاطره دوران دانشجوییم شد.روز اول که رفتم حس پوچی تمام وجودم رو گرفته بود احساس میکردم این سه سال بیخود گذشت و من هیچی یاد نگرفتم ذهنم قفل شده بود هیییچی یادم نمیومد. روز اول سعی کردم عملکرد پرسنل رو ببینم و موقع انجام کار استرس نداشته باشم.دو سه روز اول به شدت دپرس بودم الان دیگه استادی بالا سرم نبود ک حواسشو بده دارم چیکار میکنم.همیشه وقتی یه تغییر تو زندگیم دارم همینجوری میشم.چند روز زمان می بره تا خودمو وفق بدم.تا ب خودم بیام ببینم کجام  و چیکار میکنم.ولی بعد بخودم اومدم. به قدری فعال بودم که مورد تشویق قرار گرفتم. از طرفی رفتار پرسنل واقعا خوب بود.خیلی راهنماییم کردن کلی تجربه در اختیارم گذاشتن.  منم تونستم اعتمادشونو جلب کنم تا کارها رو به من بسپارن .اینجا هر روز پر از اتفاقات جدیده...



جمعه نهم مهر ۱۳۹۵ | 12:35 PM | دانارت |
گیسوانت زیر باران، عطر گندم‌زار... فکرش را بکن!

با تو آدم مست باشد، تا سحر بیدار... فکرش را بکن!

در تراس خانه رویارو شوی با عشق بعد از سال‌ها بوسه و گریه،

شکوه لحظه‌ی دیدار... فکرش را بکن!

سایه‌ها در هم گره، نور ملایم، استکان مشترک

خنده خنده پر شود خالی شود هربار... فکرش را بکن!

ابر باشم تا که ماه نقره‌ای را در تنم پنهان کنم

دوست دارد دورِ هر گنجی بچرخد مار... فکرش را بکن!

خانه‌ی خشتی، قدیمی، قل قل قلیان، گرامافون، قمر

تکیه بر پشتی زده یار و صدای تار... فکرش را بکن!

از سماور، دست‌هایت چای و از ایوان، لبانت قند را...

بعد هم سیگار و هی سیگار و هی سیگار... فکرش را بکن!

اضطراب زنگ، رفتم واکنم در را، که پرتم می‌کنند

سایه‌ها در تونلی باریک و سرد و تار... فکرش را بکن!

ناگهان دیوانه‌خانه... ــ و پرستاری که شکل تو نبود

قرص‌ها گفتند: دست از خاطرش بردار! فکرش را نکن!

غلامرضا سلیمانی



جمعه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۵ | 4:47 AM | دانارت |
بانو...
سیاهی "چشمانت"
برایم تداعی کننده شب است...
شبی دلفریب
میان دشتی پر از یاس سفید...
امشب..
طبق قرار همیشگی
راس ساعت "صفر عاشقی"
منتظرم باش
من زنده ام ب همین قدم زدن های گاه ب گاه در دشت زیبای چشم هایت...



شنبه شانزدهم مرداد ۱۳۹۵ | 12:13 AM | دانارت |

هر چه انسان تر باشيم زخمها عميق تر خواهند بود 💔
هر چه بيشتر دوست بداريم بيشتر غصه خواهيم داشت 😔
بيشتر فراق خواهيم کشيد و تنهایی هايمان بيشتر خواهد شد
شادی ها لحظه ای و گذرا هستند🕒
شايد خاطرات بعضی از آنها تا ابد در ياد بماند اما رنجها داستانش فرق مي کند تا عمق وجود آدم رخنه مي کند و ما هر روز با آنها زندگی ميکنيم .. 
انگار که اين خاصيت انسان بودن است ... !💔😌😔

17 تیر  

تولدت مبارک وبلاگ قشنگم 8 ساله شدی.از تو فقط خاطرات خوب و قشنگ و دوست های خوبی دارم...دلم واسه این شکلکا تنگ شده پس :



پنجشنبه هفدهم تیر ۱۳۹۵ | 1:51 PM | دانارت |
دوران دانشجویی این جانب با هر فراز و نشیبی بود و  دوست داشتم گزارش روزانه شو توی وبلاگ بنویسم اما حتی گزارش ترمانه! هم ننوشتم گذشت و تموم شد و خاطراتش باقی موند و ترم بعد آغاز کار من توی بیمارستان با هدف حرفه ای شدن هست.خوشحالم نسبتا،کارم رو دوست دارم.بودن با مردم رو دوست دارم، روحیه دادن رو دوست دارم،آموزش خوب و سالم زندگی کردن خیلی دوست داشتنیه،مراقب بودن و کمک کردن خیلی دوست داشتنیه.حافظ سلامتی بودن، بر بالین بودن خیلی زیباست.جایی ک همه آدما ابعاد معنوی وجودشون پررنگ میشه دوست داشتنیه.جایی که آدما دوست دارن حرف بزنن تا سبک بشن... 

تو یک پرستاری پس دل بده به هم نوعت،مراقبت میخواد،مراقب باش،هم صحبت میخواد همصحبت باش،روحیه میخواد روحیه بده،امید میخواد امید بده،گوش شنوا میخواد گوش بده،کلامت باید معجزه گر باشه، چهرت باید شاد و انرژی زا باشه.شعله های امید رو در دلها روشن کن... 

شاید روزی انرژی درمانگر باشم... تو یک انرژی درمانگری...تو یک درمانگری



چهارشنبه شانزدهم تیر ۱۳۹۵ | 12:18 PM | دانارت |
ای دگرگون گر دل هـــــا و دیده هـــا
ای گرداننده ی چرخ روزان و شبـــان
ای بهبودبخش روزگار مردمان و زمین
کامم را به بهروزی و بخت یاری بگردان  

 

سال نو مبارک دوستان



دوشنبه دوم فروردین ۱۳۹۵ | 9:9 PM | دانارت |
ببین از ابرو باد چه پوشیده ام که پروانه از پی ام، بارانٍ بی پایانٍ هزار پاییز است! چقدر خوب است! من هیچ دشمنی ندارم دیگر! گواهٍ من، اشاره ی همین باران است...به باورٍ آدمی...به عشق..به دوردست...به هوا من تمامٍ عمر پرهیز کرده ام از، نوشیدن حروفٍ حرام... پرهیز کرده ام از، بی پرده گفتن ٍ کلمات و نادیده گرفتن ٍ کائنات... پرهیز کرده ام! از دهان این و آن چیزهای بسیار شنیده ام اما هرگز دلیل این همه دشنام را ندانسته ام! زیر ٍ این چلچراغ ٍ آبی ٍ آرام ، به دانستن هر چیزی نیازی نیست! مثـل من که به زیـــستن نیازی ندارم! من قانع ترین راه بلد ٍ رویای ٍ آدمی ام... شاعرم گاهی...و جهان را به یکی پیاله ی آب و تکه ی نانی خریده ام! این عادتٍ عجیب فرشتگانیست که در هـــــــفت سالگی، به دیدنم آمدند! دره ی انجیر...چشمه ی پونه ها، پسین روز ی از روزهای پاییزیري، مثل همین امروز! آمدند سراغم آنروز سه نفر بودند! شبیه ٍ آرام تر از آبی... بوی عطر ٍ علف می دادند... گفتند برایت از آسمان کلــــمه ، آورده ایم! من از خواهرم باران خواسته ام تا تمام ٍ خوابهایم را سراسرٍ سرزمینٍ ستارگان پراکنده کند... و من امروز هرچه از عطر ٍ واژه و روایت ٍ رستگاران دارم، همه از حلـــول حــروف ٍ همان فرشتگان است! که پسین ٍ پر از پونه ای در مرغآب به دیدنم آمدند...

سید علی صالحی

 



دوشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۳۹۴ | 3:51 AM | دانارت |
تو بیایی همه ساعت ها و ثانیه ها

از همین روز ،همین لحظه ، همین دم ، عیدند...



جمعه بیست و یکم اسفند ۱۳۹۴ | 7:31 PM | دانارت |
میزکهنه

دلت چرا گرفته است؟

مرا هم دور می اندازند

دو سوی تو را گرفته اند

دو سوی مرا هم خواهند گرفت

به آغوش می آورند

به دوش می برند

زندگی همین است...



شنبه دهم بهمن ۱۳۹۴ | 10:21 PM | دانارت |
دوباره زنده شدم
بعد از این همه مردن
به خانه آمدم 
بعد از این همه تبعید
دوباره پنجره ام 
بعد از این همه دیوار
به اعتماد چشم تو 
بعد از این همه تردید
شبیه مرهمی که روانه است 
تمام زخم های مرا بردی
مرا گرفتی از من تنها 
به دست شعر سپردی
نفس نکشیده ام پیش از تو 
هوا اگر هوای تو باشد
غزل نمیشنوم بعد از تو 
صدا اگر صدای تو باشد...
متن ترانه علیرضا قربانی

 

#تعطیلات میان ترم

# هفته دیگه امتحان

#دلتنگی برای وبلاگ

# نداشتن حرف و سکوت

 



شنبه دهم بهمن ۱۳۹۴ | 10:18 PM | دانارت |
مطالب قدیمی تر