مثل همیشه حرفام ب زبون نمیان.نمیدونم چی بنویسم
اومدم وبلاگمو باز کردم یه لحظه تعجب کردم مطلب اخرین پستم یادم نبود.خوندمش دلم گرفت.ولی قشنگ بود.
روزای جدایی از خوابگاه و بلاتکلیفیم روزای دلتنگی روزای دلگیریه .ولی نور امید تو دلمه.دوس ندارم ب روزای قبل دانشگاه و تنهاییام برگردم///
کاش بشه از بلاتکلیفی رها بشیم.
روز اولی ک وارد خوابگاه شدم
نمیدونستم روزی میاد ک واسه جدایی از دوستام دلگیر بشم.با اشک رفتم با اشک برگشتم
خاصیت ادم همینه
کفش های تابستانه ات را در آوردی..
گفتم ماسه ها داغ است ها..میسوزی!
گفتی : کِیفش به همین است..
وقتی بسوزی مجبور میشوی بِدَوی..!
در بیار کفشاتو..
به سرعت شروع به دویدن کردی..
همینطور که جورابهایم را در می آوردم به طرز دلبرانه ی دویدنت هم نگاه میکردم..
پشت سرت شروع به دویدن کردم..
رقص موهایت در باد چشم نواز بود..
انگاری باد هم شیدای رقصیدن موهایت شده بود و ریتمِ نواختنش را مِلو تر کرده بود!
ایستادی..به من نگاه کردی و همانجا نشستی..!
ناگهان سکوت سنگینی بینمان شروع به آواز خواندن کرد..
هر دو زانو هایمان را بغل کرده بودیم و روی شن های کنار دریا نشسته بودیم..
رو به رد پاهایمان کردی..
با خنده گفتی سوختن باعث شد بِدَوی..نه؟
نمی دانم چرا بحث را عوض کردم..
شاید بخاطر اینکه ردپای من با ردپای تو فرق میکرد..
شکل دویدنمان فرق داشت..
مقصود دویدنمان یکی نبود..
تو بخاطر اینکه پاهایت کمتر بسوزد می دویدی و من بخاطر اینکه به تو برسم..!
یک سال بعد،گذری از همان ساحل رد میشدم..
دو جفت ردپا توجهم را جلب کرد..
دو جفت ردپایی که بازهم شبیه هم نبود..
یادت کردم..
بی اختیار جورابهایم را در آوردم..
داغیِ ماسه ها تا تمام وجودم را گرفت..
ولی..
ولی ندویدم..
یاد حرفت افتادم؛وقتی بسوزی مجبور میشوی بِدوی..!
سوختم ولی توئی وجود نداشت که دنبالش بدوم..
پیرهن نو به تن وبلاگم
پیرهن صورتی
با حس و حالم هماهنگ
شاد شو کودک قشنگم
شب سردیست و من افسرده
راه دوریست و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
میکنم تنها از جاده عبور:
دور می مانند ز من آدم ها!
سایه ای از سر دیوار گذشت!
غمی افزود مرا بر غمها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر امد تا با دل من
قصه ها ساز کندپنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر که سحر نزدیک است.
هر دم این بانگ برآرم از دل:
<وای این شب چقدر تاریک است>
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است!
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک<غمی غمناک> است....
شعر از(سهراب سپهری)
این اولین پست وبلاگ من هست! شبی که این پست رو گذاشتم یادمه
دقیقا حس حالم با شعر هماهنگ بود
غمی غمناک
شب سردیست و من افسرده
اندکی صبر سحر نزدیک است...
امید داشتم
خوشحالم ک حال رو روزم بهتر شده...
یک بار این کودک این جگر گوشم رو از تنم جدا کردم و وبلاگ رو پاک کردم اما ارشیوش توی تغییرات بلاگفا برگشت
گه گاهی سر میزنم بهش
شاید این وبلاگ بهم اسیب هایی زده باشه اما ادم ضررهایی که فرزندش بهش میزنه هم دوست داره و با جون دل پذیرفته
#خوشحالم
که می اندیشد،
که می داند،
که داناست،
که توان پرواز دارد،
به زنی که خود را باور دارد!
عاشق زنی مشو که
هنگام عشق ورزیدن، میخندد یا میگرید،
که قادر است جسمش را به روح بدل کند،
و از آن بیشتر، "عاشق شعر است"!
اینان خطرناک ترین ها هستند. . .
و یا زنی که می تواند نیم ساعت مقابل یک نقاشی بایستد،
و یا که توان زیستن بدون موسیقی را ندارد!
عاشق زنی مشو که
پر،مفرح،هشیار،نافرمان و جوابده است!
پیش نیاید که هرگز عاشق این چنین زنی شوی؛
چرا که وقتی عاشق زنی از این دست میشوی؛
چه با تو بماند یا نه،
چه عاشق تو باشد یا نه،
از اینگونه زن
بازگشت به عقب، هرگز ممکن نیست!
#مارتا_ریورا_گاریدو
اون وقت ... از دل اون ویرونه یه نوری ، یه امیدی، یه جراتی، جرقه می زنه ...!
خلاصه ازین به بعد خاطرااات خون آلود من زیاد میشن
بخش اورژانس بیمارستان طالقانی بعد از 20 روز تمووووم شد ولی کلی خاطره شد برامون خیلی زیاد. دوره دوم با بخش داخلی مردان بیمارستان شهید بهشتی شروع شد. اونجا یکی از پرسنل اورژانس طالقانی رو دیدیم ک توی این بیمارستان سوپروایزر هست از دیدنش کلی ذوق کردیم کلی تعریفمونو ب بقیه داد واقعا سوپروایزر ب این مهربونی داریم اصا؟
بعدشم که استاد جدید اومد و کلی از اینکه همه چی بلد بودیم جا خورد.خیالش راحت شد و بعد از اینکه سریع کارای بخش رو انجام دادیم گفت میتونید برید اورژانس.منم که ولم کنن تو اورژانس پیدام میکنن. رفتیم اونجا بازم پرسنل آشنا دیدیم،توی مدتی ک اونجا بودیم کلی کیس جدیددیدیم.پزشک سریع گف دانشجویید؟ گفتیم بعله شروع کرد سوال پرسیدن اول یه اقایی بود ک ساق پاش دچار سوختگی شده بود پرسید چند درصده؟ بعد یهو یه اقایی اومد چاقو خورده بود رو سرخ رگش، خون مث فواره از مچ دستش میومد و ریخت رو کفشم :| سریع بالای دستش کاف فشار سنج بستیم تا خون بند بیاد دکتر دید و بقیه کارای لازم ، دیگه بخیه سر یه بچه ده ساله بود ک بیهوشش کردیم بخیه زدیم بعدشم پای یه اقایی ضربه دیده بود آتل بستیم بعدش دیدیم کارا داره می ریزه سرمون و شیفتم داره تموم میشه فرار کردیم. توی بخش دو تا آقا بودن با گلوله ب هم زده بودن :| هر دو هم زنده بودن خخخخ آدم جرات نمیکنه بره طرفشون با ترس و لرز میری تو اتاق دارو میدی فرار میکنی.یکیشون داشتم دارو میدادم یهو گفت مسکنه گفتم مشکلت چیه گفت گلوله خوردم قیافم دیدنی بود اون لحظه دو پا داشتم دوتا قرض گرفتم فرار کنم همراهش گف یکی هم داریم یه اتاق دیگس باهم بودن.رفته بودم یه اتاق دیگه نمیدونستم کدوم گلوله خورده یادم رفته بود همچین جریانی هست ک یهو یکیشون ک داشتم بهش دارو میدادم گف من گلوله خوردم من باز تا مرز سکته رفتم گفتم باهم بودین گفت اره ب هم شلیک کردیم :| گفتم باشه خدافظ :|
اینم از 17 مهر 95
در اثر عادت، در كنار افرادِ نفرتانگيز زندگي ميكنيم، به تحمل زنجيرها رضا ميدهيم، بيعدالتيها و رنجها را تحمل ميكنيم، و به درد، به تنهائي و به همه چيز تسليم ميشويم.
عادت، بيرحمترين زهر زندگيست، زيرا آهسته وارد ميشود، در سكوت، كمكم رشد ميكند و از بيخبريِ ما سيراب ميشود، و وقتي كشف ميكنيم كه چطور مسمومِ آن شدهايم، ميبينيم كه هر ذرۀ بدنمان با آن عجين شده است، ميبينيم كه هر حركت ما تابع شرايط اوست و هيچ داروئي هم درمانش نميكند.
👤اوریانا فالاچی
با تو آدم مست باشد، تا سحر بیدار... فکرش را بکن!
در تراس خانه رویارو شوی با عشق بعد از سالها بوسه و گریه،
شکوه لحظهی دیدار... فکرش را بکن!
سایهها در هم گره، نور ملایم، استکان مشترک
خنده خنده پر شود خالی شود هربار... فکرش را بکن!
ابر باشم تا که ماه نقرهای را در تنم پنهان کنم
دوست دارد دورِ هر گنجی بچرخد مار... فکرش را بکن!
خانهی خشتی، قدیمی، قل قل قلیان، گرامافون، قمر
تکیه بر پشتی زده یار و صدای تار... فکرش را بکن!
از سماور، دستهایت چای و از ایوان، لبانت قند را...
بعد هم سیگار و هی سیگار و هی سیگار... فکرش را بکن!
اضطراب زنگ، رفتم واکنم در را، که پرتم میکنند
سایهها در تونلی باریک و سرد و تار... فکرش را بکن!
ناگهان دیوانهخانه... ــ و پرستاری که شکل تو نبود
قرصها گفتند: دست از خاطرش بردار! فکرش را نکن!
غلامرضا سلیمانی
سیاهی "چشمانت"
برایم تداعی کننده شب است...
شبی دلفریب
میان دشتی پر از یاس سفید...
امشب..
طبق قرار همیشگی
راس ساعت "صفر عاشقی"
منتظرم باش
من زنده ام ب همین قدم زدن های گاه ب گاه در دشت زیبای چشم هایت...
هر چه بيشتر دوست بداريم بيشتر غصه خواهيم داشت 😔
بيشتر فراق خواهيم کشيد و تنهایی هايمان بيشتر خواهد شد
شادی ها لحظه ای و گذرا هستند🕒
شايد خاطرات بعضی از آنها تا ابد در ياد بماند اما رنجها داستانش فرق مي کند تا عمق وجود آدم رخنه مي کند و ما هر روز با آنها زندگی ميکنيم ..
انگار که اين خاصيت انسان بودن است ... !💔😌😔
17 تیر
تولدت مبارک وبلاگ قشنگم 8 ساله شدی.از تو فقط خاطرات خوب و قشنگ و دوست های خوبی دارم...دلم واسه این شکلکا تنگ شده پس :

تو یک پرستاری پس دل بده به هم نوعت،مراقبت میخواد،مراقب باش،هم صحبت میخواد همصحبت باش،روحیه میخواد روحیه بده،امید میخواد امید بده،گوش شنوا میخواد گوش بده،کلامت باید معجزه گر باشه، چهرت باید شاد و انرژی زا باشه.شعله های امید رو در دلها روشن کن...
شاید روزی انرژی درمانگر باشم... تو یک انرژی درمانگری...تو یک درمانگری
ای گرداننده ی چرخ روزان و شبـــان
ای بهبودبخش روزگار مردمان و زمین
کامم را به بهروزی و بخت یاری بگردان
سال نو مبارک دوستان
سید علی صالحی
از همین روز ،همین لحظه ، همین دم ، عیدند...
دلت چرا گرفته است؟
مرا هم دور می اندازند
دو سوی تو را گرفته اند
دو سوی مرا هم خواهند گرفت
به آغوش می آورند
به دوش می برند
زندگی همین است...
بعد از این همه مردن
به خانه آمدم
بعد از این همه تبعید
دوباره پنجره ام
بعد از این همه دیوار
به اعتماد چشم تو
بعد از این همه تردید
شبیه مرهمی که روانه است
تمام زخم های مرا بردی
مرا گرفتی از من تنها
به دست شعر سپردی
نفس نکشیده ام پیش از تو
هوا اگر هوای تو باشد
غزل نمیشنوم بعد از تو
صدا اگر صدای تو باشد...
متن ترانه علیرضا قربانی
#تعطیلات میان ترم
# هفته دیگه امتحان
#دلتنگی برای وبلاگ
# نداشتن حرف و سکوت
| مطالب قدیمی تر |
.: Weblog Themes By Pichak :.